کد مطلب:292399 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:228

حکایت نهم: محمود فارسی معروف به اخی بکر

سیّد جلیل، بهاء الدین علی بن عبدالحمید الحسینی النجفی النیلی معاصر شیخ شهید اول در كتاب «غیبت» می فرماید: به من خبر داد شیخ حافظ محمود حاج معتمر شمس الحق و الدین محمّد بن قارون و گفت: من را به نزد زنی دعوت كردند پس به نزد او رفتم در حالیكه می دانستم كه او زنی مؤمنه و صالحه است.

آنگاه اطرافیان و قوم و خویش او، او را با محمود فارسی معروف به اخی بكر تزویج كردند. كه او و نزدیكانش ملقب به بنی بكر بودند.

اهل فارس مشهورند به تسنن (از اهل سنت بودن) و دشمنی اهل ایمان. محمود در این امور تندروتر از آنها بود و خداوند او را توفیق داد برای شیعه شدن بر خلاف خانواده و اطرافیانش كه به مذهب خود باقی بودند. به آن زن گفتم: در عجبم! چگونه پدر تو رضایت داد كه تو با این ناصبیان باشی؟ و چه اتفاقی افتاد كه شوهر تو با اهل و اطرافیان خود به مخالفت برخاست و مذهب آنها را رها كرد؟ آن زن گفت: ای مقری بدرستی كه او حكایت عجیبی دارد كه هر وقت اهل ادب آن را بشنوند گویند كه جزء عجایب است. گفتم: آن حكایت چیست؟ گفت: از او بپرس تا برایت تعریف كند.

آن شیخ فرمود: وقتی به نزد محمود رفتیم، گفتم: ای محمود! چه چیزی باعث شد كه از میان قوم خود بیرون بروی و به شیعیان بپیوندی؟

گفت: ای شیخ! وقتی حق برایم آشكار شد از آن پیروی كردم. بدان كه عادت اهل فارس این گونه است كه وقتی می شنوند كاروانی وارد شده به استقبال می روند كه او را ملاقات كنند و ببینند. روزی شنیدم كاروان بزرگی وارد می شود. آنگاه در حالیكه كودكان بسیاری با من بودند، بیرون رفتم در حالیكه خودم هم در آن زمان كودكی نزدیك بلوغ بودم. از روی نادانی و ناآگاهی تلاش كردیم و به دنبال كاروان به راه افتادیم بدون اینكه به سرانجام كار خود فكر كنیم. هرگاه كودكی از ما جا می ماند او را به خاطر عقب ماندن و ضعفش سرزنش می كردیم. آنگاه راه را گم كردیم و در سرزمینی كه آن را نمی شناختیم سرگردان شدیم. در آنجا آنقدر خار و درختان انبوه درهم پیچیده بود كه هرگز مثل آن را ندیده بودیم. پس شروع كردیم به راه رفتن. دیگر نمی توانستیم راه برویم در حالیكه بسیار تشنه بودیم به طوریكه زبانها بر سینه آویزان شده بود. پس به مردن خود یقین كردیم و افتادیم. در همین حال بودیم كه ناگهان سواری را دیدیم كه بر اسب سپیدی سوار است، نزدیك ما كه رسید، از اسب پایین آمد و زیرانداز لطیف و خوبی آورد و آنجا انداخت كه ما هرگز مثل آن را ندیده بودیم به طوریكه از آن بوی عطر به مشام می رسید.

متوجه او بودیم كه ناگهان سوار دیگری را دیدیم كه بر اسب قرمزی سوار بود و لباس سفیدی پوشیده، بر سرش عمامه ای كه برای آن دو طرف بود. پایین آمد و روی آن فرش ایستاد و شروع به خواندن نماز كرد و آن دیگری هم با او نماز خواند. آنگاه برای تعقیب نشست كه متوجّه من شد و فرمود: «ای محمود!»

با صدای ضعیفی گفتم: بله ای آقای من! فرمود: «نزدیك بیا.»

گفتم: از شدّت عطش و خستگی قدرت ندارم.

فرمود: «باكی بر تو نیست.»

وقتی این سخن را فرمود، روح تازه ای در تنم احساس كردم. پس با سینه به نزدیك آن حضرت رفتم آنگاه دست خود را بر صورت و سینه من كشید و تا زیر گلوی من بالا برد و زبانم در میان دهانم داخل شد و فك پایین به كام بالا چسبید و آنچه از رنج و آزار در من بود همگی برطرف شد و به حال اوّل خود برگشتم.

آنگاه فرمود: «بلند شو یك دانه حنظل از این حنظل ها برای من بیاور.» و در آن وادی حنظل بسیاری بود. حنظل بزرگی برایش آوردم. آن را دو نیم كرد و نیمی را به من داد و فرمود: «بخور.»

آنگاه آنرا از او گرفتم و جرأت اینكه بخواهم با او مخالفت كنم را نداشتم. پیش خود فكر كردم كه منظور حضرت از دعوت به خوردن آن حنظل این است كه باید صبر كنم. چون تلخی حنظل برای من مشخص و آشكار بود. ولی وقتی از آن چشیدم دیدم كه از عسل شیرین تر و از یخ سردتر و از مشك خوشبوتر است. پس سیر و سیراب شدم.

آنگاه به من فرمود: «به رفیق خود بگو بیاید.» او را صدا كردم. او با صدایی لرزان و ضعیف گفت: توانایی حركت كردن ندارم.

به او فرمود: «نترس، بلند شو.» آنگاه او نیز به سینه نزد آن حضرت رفت. با او نیز همان كار را كرد كه با من كرده بود. آنگاه از جای خود بلند شد كه سوار شود. به او گفتیم: تو را به خداوند قسم می دهیم كه نعمت خود را بر ما تمام كن و ما را به نزد خویشاوندان و اهل ما برسان. فرمود: «عجله نكنید» و با نیزه خود خطی دور ما كشید و با رفیقش رفت. به رفیقم گفتم: بلند شو تا مقابل كوه بایستیم و راه را پیدا كنیم. بلند شدیم و به راه افتادیم. ناگهان دیدیم دیواری در مقابل ما است. از سمتی دیگر رفتیم دیوار دیگری دیدیم و همچنین در چهار طرف ما. آنگاه نشستیم و به حال خود گریه كردیم. به رفیقم گفتم: از این بیار تا بخوریم. پس حنظلی آورد. دیدیم كه از همه چیز تلخ تر و بدمزه تر است. آنرا دور انداختیم و كمی درنگ كردیم.

ناگاه حیوانات بسیار زیادی دور ما را گرفتند كه تعداد آنها را كسی جز خدا نمی دانست و هر وقت قصد می كردند كه به ما نزدیك شوند آن دیوار مانع می شد و وقتی می رفتند دیوار برطرف می شد و وقتی برمی گشتند دوباره دیوار آشكار می شد.

ما با حالی آسوده و راحت آن شب را به صبح رساندیم و آفتاب طلوع كرد و هوا گرم شد و تشنگی بسیاری بر ما وارد شد. به گریه و زاری افتادیم كه ناگهان آن دو سوار آمدند و همان گونه كه روز گذشته با ما رفتار كرده بودند انجام دادند. وقتی كه خواستند از ما جدا شوند به آن سوار گفتیم: تو را به خداوند قسم می دهیم كه ما را به اهل ما برسان. فرمود: «مژده می دهم به شما كه بزودی كسی می آید كه شما را به خانواده تان می رساند.» آنگاه از نظر غایب شدند. در ساعات پایانی روز بود كه مردی از اهل فارس به همراه سه الاغ، دیدیم كه برای بردن هیزم می آمد. وقتی ما را دید ترسید و خرهای خود را رها كرد و پا به فرار گذاشت. پس او را به اسم خودش صدا كردیم و نام خود را به او گفتیم. آنگاه برگشت و گفت: وای بر شما كه خانواده شما برایتان مجلس عزا بر پا كردند. برخیزید كه من احتیاجی به بردن هیزم ندارم. بلند شدیم و بر روی آن خرها سوار شدیم وقتی نزدیك روستا رسیدیم قبل از ما داخل روستا شد و خانواده ما را خبر كرد و آنها با نهایت خوشحالی و شادمانی او را گرامی داشتند و بر او لباس پوشانیدند. وقتی بر اهل خانه خود داخل شدیم و از حال ما پرسیدند آنچه را كه دیده بودیم برای آنها گفتیم حرفهای ما را دروغ پنداشتند و گفتند: اینها همه خیالاتی بوده كه به خاطر تشنگی زیاد برای شما پیش آمده. آنگاه روزگار این ماجرا را از یاد من برد چنانكه گویی اصلاً اتفاقی نیافتاده و در ذهنم چیزی از آن نماند تا آنكه به سن بیست سالگی رسیدم و زن گرفتم و در گروه مكاریان وارد شدم و در میان اطرافیان من كسی به اندازه من با اهل ایمان دشمنی نمی كرد مخصوصاً زوّار ائمّه: كه به سرّ من رأی می رفتند.

من به قصد آزار و اذیت آنها هر كاری از دستم بر می آمد انجام می دادم (دزدی و...) و معتقد بودم كه این كارها مرا به خدا نزدیك می كند.

اتفاقاً به گروهی از اهل حلّه كه از زیارت برمی گشتند حیوانات خود را كرایه دادم و از جمله آن افراد عبارت بودند از: ابن السهیلی و ابن عرفه و ابن حارث ابن الزهدری و غیر آنها از اهل صلاح. به سوی بغداد می رفتیم در حالیكه آنها از دشمنی و عداوت من آگاه بودند. آنها چون مرا در راه تنها دیدند و دلهای آنها از كینه پر بود، چیزی از زشتی نگذاشتند مگر اینكه نسبت به من روا داشتند و من ساكت بودم و قدرتی نداشتم بر آنها چرا كه تعدادشان بسیار زیاد بود. وقتی وارد بغداد شدیم آن گروه به طرف غربی بغداد رفتند و در آنجا ساكن شدند و سینه من از كینه و دشمنی آنها پر شده بود وقتی دوستانم آمدند بلند شدم و نزد آنها رفتم و زانوی غم بغل كرده و گریستم. گفتند: چه اتّفاقی برای تو افتاده؟

آنگاه من آنچه را كه برایم اتّفاق افتاده بود برایشان تعریف كردم؟ و آنها آن گروه را لعنت كردند و گفتند. خوشحال باش كه ما در راه وقتی بیرون بروند با آنها همراه خواهیم شد و همان بلایی را كه بر سر تو آوردند بر سرشان خواهیم آورد.

وقتی شب تاریك شد با خود گفتم كه این گروه رافضی (شیعه) از دین خود بر نمی گردند بلكه غیر از شیعیان وقتی آگاه و مطلع شوند به دین آنها می گروند و شیعه می شوند و این نیست مگر اینكه حق با آنها است و در فكر فرو رفتم و از خداوند خواستم كه به حق نبی او محمّد(ص) كه در این شب به من نشان دهد علامتی را كه به وسیله آن پی ببرم به حقی كه بر بندگان خود آن را واجب نمود. آنگاه خوابم برد، ناگهان بهشت را دیدم كه آرایش كرده بودند و در آن درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوه ها بود كه از نوع درختهای دنیوی نبود.

زیرا كه شاخه های آنها سرازیر بود و ریشه های آنها به سمت بالا بود و چهار نهر از شراب طهور و شیر و عسل و آب دیدم و این نهرها جاری بود و لب آب با زمین مساوی بود به طوریكه اگر مورچه ای می خواست از آنها بخورد هر لحظه می خورد. و زنانی را دیدم كه بسیار خوش چهره و زیبا بودند و گروهی را دیدم كه از آن میوه ها می خوردند و از آن نهرها می آشامیدند و من در میان آنها قدرتی نداشتم.

هرگاه می خواستم كه از آن میوه ها بگیرم و بخورم به سمت بالا می رفتند و هر وقت كه قصد می كردم از آن نهر بیاشامم به زیر می رفت.

به آن گروه گفتم: چگونه است كه شما از اینها می خورید و می آشامید امّا من نمی توانم؟ گفتند: تو هنوز به پیش ما نیامدی؟ در این حال بودم كه ناگهان گروه زیادی را دیدم كه می گویند: خاتون ما حضرت فاطمه زهرا(س) است كه می آید. نگاه كردم دیدم گروههای ملائكه را كه در بهترین شكل ها بودند و از آسمان به زمین می آمدند و آنها اطراف آن بانوی بزرگ را گرفته بودند. وقتی آن حضرت نزدیك شد آن سواری كه ما را از تشنگی رهایی بخشیده بود و حنظل به ما داده بود را دیدم كه روبروی حضرت فاطمه(س) ایستاد و وقتی او را دیدم شناختم و آن ماجرا به یادم آمد و شنیدم كه آن قوم می گفتند: این م ح م د بن الحسن قائم منتظر است. (صلوات و درود خدا بر او باد.)

مردم بر خاستند و سلام كردند بر بانوی گرامی حضرت فاطمه زهرا(س) آنگاه من بلند شدم و گفتم: «السلام علیكِ یا بنت رسول اللَّه»

فرمود: «و علیك السلام ای محمود! تو همان كسی هستی كه این فرزند من تو را از تشنگی نجات داد؟»

گفتم: بله ای سیده من. فرمود: «اگر شیعه شوی بدان كه رستگار و خوشبخت خواهی شد.» گفتم: من در دین تو و شیعیان تو وارد شدم و اعتراف می كنم به امامت گذشتگان از فرزندان تو و آنها كه باقی هستند. پس فرمود: «مژده باد بر تو كه رستگار شدی.»

محمود گفت: من بیدار شدم در حالیكه از خود بی خود بودم و گریه می كردم رفقا و دوستانم فكر كردند كه این گریه به خاطر آن چیزی است كه برایشان تعریف كردم.

گفتند: خوشحال باش به خداوند قسم كه هر آینه از رافضیان انتقام خواهیم كشید. آنگاه ساكت شدم تا آنكه ساكت شدند و صدای مؤذن را شنیدم كه اذان می گفت. بلند شدم و به سمت غربی بغداد پیش آن جماعت زوار رفتم و بر آنها سلام كردم. گفتند: «لا اهلاً و لا سهلاً» از ما دور شو كه خداوند در كار تو بركت ندهد.

گفتم كه من پیش شما آمده ام كه احكام دین را به من یاد دهید. از سخن من دچار حیرت شدند و بعضی از آنها گفتند: دروغ می گوید و بعضی دیگر گفتند: احتمال می رود راست بگوید.

از من علّت این كار را پرسیدند و من آنچه را كه دیده بودم برای آنها نقل كردم. گفتند: اگر تو راست می گویی ما اكنون به سوی مشهد موسی بن جعفر(ع) می رویم با ما بیا تا در آنجا تو را شیعه كنیم. گفتم: سمعاً و طاعةً و به بوسیدن دست و پای آنها مشغول شدم و خورجین های آنها را برداشتم و تا رسیدن به آنجا برای آنها دعا می كردم. خادم های آنجا از ما استقبال كردند. در میان آنها مردی علوی بود كه از همه بزرگتر بود. بر زوّار سلام كردند و زوار به آنها گفتند: در روضه ی مقدسه را برای ما باز كنید تا سیّد و مولای خود را زیارت كنیم.

گفتند: حبّاً و كرامة ولی با شما كسی است كه قصد دارد شیعه شود و من او را در خواب دیدم كه در مقابل سیده من حضرت فاطمه زهرا(س) ایستاده و آن بانوی مكرمه به من فرمود: «فردا مردی پیش تو خواهد آمد كه قصد دارد شیعه بشود در را برای او قبل از هر كسی باز كن.» اگر او را ببینم می شناسم. آن جماعت با تعجب به یكدیگر نگاه كردند. و به او گفتند: در ما دقت كن. آنگاه شروع كرد به نگاه كردن به هر یك از زوار. آنگاه گفت:اللَّه اكبر! به خدا آن مرد كه او را دیده بودم این است.

دست مرا گرفت و آن جماعت گفتند: ای سیّد راست گفتی و قسم تو راست بود و این مرد آنچه را گفته بود راست بود. و همه خوشحال شدند و ستایش خدا را به جای آوردند.

آنگاه دست مرا گرفت و در روضه ی شریفه وارد كرد و چگونگی شیعه شدن را به من یاد داد و مرا شیعه كرد. من اظهار دوستی كردم با آنهایی كه باید دوستی می كردم و بیزاری جستم از آنهایی كه باید بیزاری می جستم.

وقتی كارم تمام شد علوی گفت: سیّده تو فاطمه(س) به تو می فرماید: «به زودی به تو مقداری از مال دنیا می رسد به آن اعتنایی نكن كه خداوند عوض آنرا به تو بر می گرداند و در سختیها گرفتار خواهی شد آنگاه به ما متوسل شو، كه نجات می یابی.»

گفتم: سمعاً و طاعةً. و من اسبی داشتم كه قیمت آن دویست اشرفی بود، آن اسب مُرد و خداوند عوض آنرا به من داد آنهم چندین برابر و من در تنگیها و سختی ها افتادم.

آنگاه به ایشان توسل جستم و نجات پیدا كردم و خداوند مرا به بركت آنها فرج داد (گشایش در كارم ایجاد شد) و من امروز دوست دارم هر كسی كه آنها را دوست بدارد و دشمن هستم با كسی كه آنها را دشمن بدارد و امیدوار هستم كه از بركت وجود آنها عاقبت به خیر شوم. بعد از آن به بعضی از شیعیان متوسل شدم آنگاه این زن را به ازدواج من در آوردند و من طایفه و قوم